عیاران معاصر – قسمت چهارم
- Radio51_Admin
- اپیزودها
- تیر 22, 1403
رادیو پنجاه و یک شمارهی سی و پنج حاشیههای ضروری عیاران معاصر قسمت چهارم.من در پادکستهای گذشته از آقای جرج فریدمن بنیانگذار سایت اینترنتی آیندههای ژئوپلیتیکی حرف زدم.هر هفته اختصاص داره به خوندن کتابهای مختلف از همه نوع،عنوانش هست The things we are reading چیزهایی که داریم میخونیم یعنی تمامی تحلیلگران این موسسه موظفند کتابهایی رو در همهی زمینهها بخونن که بتونن توان تحلیلی دقیقتری از مسائل ژئوپلیتیکی داشته باشن.من چند نمونهای رو در ادامه بهتون معرفی میکنم.آقای فریدمن،من همونطور که عرض کردم قبلا ازشون حرف زدم با بعضی از نظراتش موافقت ندارم ولی کلا شخصی هستند که باید به نوشتهها و گفتههای ایشون به دقت توجه بشه.در گذشته اگه خاطرتون باشه من بخشی از آخرین کتابشون رو براتون ترجمه کردم،کتابی بود به نام The storm before the calm طوفان قبل از آرامش.ایشون تو یکی از مقالات شون که اخیرا نوشتن میگن اینجا یه توضیحی بدم که من دارم از متن انگلیسی میخونم و همزمان ترجمه میکنم و ترجمه صد درصد دقیق نخواهد بود ولی سعی میکنم که اصل مطلب رو به شما انتقال بدم اگه تپق زد و من و من کردم من رو ببخشید.ایشون میگن:کارم اشتیاق دانستن آینده است از متخصصین علوم که شامل علوم اجتماعی هم میشود و بندهام جزو آنانم و از این بابت متاسفم انتظار میرود که بدانم فلان چیز چجوری کار میکند و بعد ادامه میدن،شعرا یکی از بهترین پیشبینیها رو انجام دادن،نه تنها دنیا رو با وضوح توضیح میدن بلکه متناسب و به اندازه که انجامش خیلی دشوارتر است.از هاینریش هاینه که در اواسط قرن نوزده زندگی میکرده مثال میارن و معتقده که اون تونسته آیندهی آلمان رو پیشبینی بکنه و یکی از شعرهاش رو میاره که من بخشهاییش رو سعی میکنم براتون ترجمه کنم.تو اون شعر اینجوری توضیح داده میشه:فکر مقدم بر عمل و آذرخش مقدم بر تندر،سقوط مرگبار جنجال عقابها از آسمان و پنهان شدن شیران دورترین صحاری آفریقا در لانههای سلطنتیشون،نمایشی در آلمان به روی صحنه خواهد رفت که انقلاب فرانسه در برابرش جامعی یا قطعهای بیآزار به نظر خواهد آمد.آقای فریدمن با نگاه به این شعر میگه:آلمان نازی صاعقهای بود که جهان را لرزاند و آقای هاینه یک قرن پیش حسش کرده بود،از کجا میدانست؟روح انرژی خشم و خودمحوری که آلمان،آلمان اون موقع داشت را میفهمید و در ادامهی مقاله از آدمی حرف میزنم به نام رودیارد کیپلینگ که من قبلا در بازی بزرگ بین روسیه و انگلیس در قرن نوزده و مشکلاتی که برای ایران و مسئله افغانستان و چیزای دیگه صحبت کردم این اصطلاح بازی بزرگ از یکی از نوشتههای رودیار کپیلینگ هست و ایشون خودشون پیشبینی دارن از سرنوشت کشورشون که بریتانیا باشه.آقای فریدمن حتی به متون مذهبی هم برای درک قدرت و جغرافیا و سیاست هم رجوع میکرد مثلا یکی از آیه هایی که رجوع میکنند آیهی متیو توی انجیل هست به این مفهوم که دشمنتان را دوست دارید یا دشمنانتان دوست دارید بهتر اینجوری بگم و در عین حال اشاره داره به یکی از سرودهای کتاب مقدس یهودیان به این مضمون که میگه به یاد آور لبن سیریایی رو که پدر ما یعقوب را زخمی کرد،اینجوری شاید بشه ترجمش کرد و با آوردن این دو آیه یا پاساژ یا هر چیزی بخوایم اسمش و بذاریم آقای فریدون نتیجه میگیره که به نظر میاد که مسیحیت مذهب صلح و بخششه ولی یهودیت یا دین یهودی مذهب جنگ و بعد در ادامه میگن که نادیده انگاشتن این قضیه که مسیحیت میتونه طوری برداشت بشه که بشه یک مذهب جنگ و یهودیت میتونه تبدیل بشه به مذهب پاسپیسم ،میگه این پارادوکس بزرگترین سلاحه در ارتباط با جنگ و این سلاح سلاح در وهلهی اول اطلاعات و منظورش اطلاعات مخفی یعنی جاسوسی 7:18 میگه The greatest solution to war is espionage بزرگترین اسلحه جنگ جاسوسی یا اطلاعات و ادامه میدن فهم دشمن و توانایی هاش و برنامههاش بدون اطلاعات یعنی اطلاعاتی از این دست جنگیست که مجبور به باخته شدن است و این ایدهی مسیحیت که دشمنتون رو دوست بدارید بنیان گردآوری اطلاعاته و نتیجتا جنگ،برداشت جالبیه به نظر من و ادامه میده شما نمیتونید اهداف دشمن رو بفهمید بدون اینکه خودش و بفهمید و میگه که من حتی میخوام رادیکالتر بگم شما باید خود دشمن بشید یعنی خودتون رو جای اون بذارید ترسهاش رو بفهمید اهدافش رو بفهمید و با دانستن اون میتونید تقریبا خودش بشید و بعد ادامه میدن که یکی از کسانی رو که من میتونم در تاریخ عنصر شر بدونم هیتلره ولی به خاطر کار من مدتها دربارهاش مطالعه کردم و سعی کردم بفهمم که توی مغز این آدم چه میگذشت که اون جنگ آغاز شد و میگن که اگر هدفتون شکست دشمنتون هست اول از همه شما باید دشمنتون رو کاملا بفهمید،اگر خودتون رو جای اون نذارید و نفهمید و از نظر اخلاقی خودتون رو برتر بدونید جنگ و میبازید.و باز هم در ادامهی مقاله میگن که مسئلهای که کی حق داشته نداشته کی نداشته موضوعی هست که اخلاقگرایان باید بهش پاسخ بدن مسالهی استراتژیستها نیست و برای فهم بیشتر این موضوع مراجعه میکنن به کتاب پیرمرد و دریا نوشته ارنست همینگوی که کاراکتر اصلیش پیرمردی هست که ماهی میگیره و و تلاشش هم در جهت اینه که این ماهی رو به اصطلاح وارد قایق خودش بکنه یا به ساحل برسونه از اون کتاب نقل میکنه و میگه:I love you fish and I respect you very much ماهی من دوست دارم و بهت خیلی احترام میذارم،But I will kill you before the end of today ولی قبل از پایان امروز تو را خواهم کشت و با این مثال میگه که این منطق عجیب تحلیل ژئوپلیتیکه،منطق عجیب تحلیل ژئوپلیتیکی.آقای فریدمن همونطور که عرض کردم موسسهی Geopolitical futures آینده های ژئوپلیتیکی رو میگردانند در گذشته هم یه سازمان دیگهای رو بنیانگذاری کرده بودند به نام Strategic forecasts یعنی پیش بینی های استراتژیک و بعدها به همکاران سابقش واگذار کرد و این موسسهی جدید رو یعنی آیندههای ژئوپلیتیکی رو پایه ریزی کرد.اما کتابهایی که این هفته یعنی زمان ظبط این برنامه تو وبسایتش بود اینا هستن،یکیش یه رمانی به نام 11:43 که در ارتباط با انقلاب رباتیکه که یک مامور اف بی آی میخواد از این رباتها علیه تکنو تروریست ها که توطئه میکنن علیه اونا استفاده بکنه این یک رمان،نوشته دو نفره به نام آقای 12:03 دومین چیزی که توی قفسه کتابشون تو این هفته هست یه فیلم یه فیلمی به نام شوگالی،یک فیلم روسی که در سال دو هزار و بیست ساخته شده بر اساس یک داستان واقعی دوتا جامع شناس روسی به نام ماکسیم شوگالی و الکساندر پوکوفی اف که تو لیبی هستند توسط این گروه های به اصطلاح شورشگر اونجا به زندان میافتند و تلاش این فیلم اینه که اونا رو نجات بده.به هر حال داستان این دو نفر آدمه که در یک زندانی در لیبی هستن،این یه فیلمه.سومیش یه کتابیه به نام Guns of August تفنگهای ماه اوت که اینجوری میشه ترجمش کرد،کتابی هست که شصت سال پیش نوشته شده توسط خانمی به نام باربر تاچمن که این در ارتباط با چگونگی و علتهای شروع جنگ جهانی دومه و اون کسی که رویو نوشته میگه که خانم تاچمن درک بسیار روشن و واضحی داره در ارتباط با نیروهای ژئوپلیتیکی اون موقع در اروپای مرکزی و اروپای شرقی و حتی میگن که به دلیل عدم هماهنگیها در بین رهبران متفقین در اون موقع نزدیک بود که این جنگ جنگ باخته شده به نوعی اعلام بشه.چهارمین کتابی که تو قفسشون هست اسمش هست Artistic wooden spoon قاشق چوبی هنری یه چنین چیزی شاید بشه ترجمش کرد که یه کتابی هست که چگونه شما میتونید قاشق چوبی درست بکنید.بعد یه جایی اون کسی که روییو نوشته میگه: Now, if you are asking yourself, why put a spoon now, let me explain حالا اگه شما از خودتون میپرسید که حالا چرا قاشق بزارید براتون توضیح بدم،قاشق ها ابزار واقعا عالی هستن،شما میتونید باهاشون قهوتون رو بهم بزنید سوپتون رو تو دهنتون بذارید،اینها بهترین وسیله هست برای خوردن بستنی،بعضی موقعها ممکنه بتونین از آن ها به عنوان چاقو استفاده کنیم یا مثلا به عنوان یه اره کوچیک،به طور کلی چیز های باحالی هستن.حالا چرا نباید دوسشون داشته باشیم؟تکنولوژی مدرن باعث میشه که شما فکر کنید که ساختن اینها چیز سادهای هست با حال اینکه نیست.با آوردن این مثال ها میخواستم به شما نشون بدم که تنوع مطالعاتی دید شما رو وسعت میده در ارتباط با موضوع مورد بحث ما که ژئوپلیتیک.ظاهرا هنر ساختن قاشق ربطی به ژئوپلیتیک نداره ولی در مجموع اطلاعاتی که به دست میارید از این نوع کتابها و فیلمها میتونه به شما وسعت دید بده.و اما طبق سنت این پادکستها من همیشه سعی میکنم تو آثار هنری هم به نوعی دنبال موضوعی که دارم حرف میزنم بگردم.امروز میخوام به این تعریف ژئوپلیتیک که نوعی به اصطلاح پیشبینی هست به این موضوع بپردازم و ببینیم که نگاه به اصطلاح دوراندیشان هنر و ادبیات در درگیریها و بحرانها چگونه بوده.میخوام از یک فیلم شروع کنم که به فارسی شیوع ترجمه شده،16:07 یک فیلم آمریکایی که آقای استیون سودربرگ در سال دو هزار و یازده ساخته شده،خلاصه داستانش اینه،یک زن تاجر جوانی به نام بت بعد از یک سفر چند روزه از هنگکنگ به شهر خودش شیکاگو برمیگرده،خانم بت قبل از اینکه سوار هواپیما بشه علائم سرماخوردگی داره وقتی به خونه میرسه بیهوش میشه و بعد از انتقال به بیمارستان میمیره،موضوع اونقدر پیچیدهاست که دکترها و پرستارا نمیتونن علت مرگش رو برای شوهرش توضیح بدن.در همان زمان هم یعنی همزمان با این قضیه گزارشهای مختلفی از سراسر جهان پخش میشه مبنی بر اینکه چند نفر دیگه ای بر اثر یک ویروس ناشناخته که تازه مرکز کنترل و پیشگیری بیماری در شهر آتلانتا متوجه اش میشه از شیوع این بیماری و بعداز مطالعات این معلوم میشه که خانم بت اولین قربانی آمریکایی و اون چیزی که در پزشکی بهش میگن بیمار صفر این ویروس در آمریکا بوده که حالا تبدیل شده به یه اپیدمی جهانی و نسل بشر رو در معرض خطر قرار داده.در این فیلم به گونهای واقعگرایانه و بر اساس همون تحقیقات آزمایشگاهی سعی میکنن یه واکسنی برای جلوگیری از پیشروی این بیماری درست بکنن.این موضوع برای شما خیلی آشناست نه؟شباهتهایی که این فیلم شیوع با آنچه که امروز به عنوان کرونا معروفه و به صورت اپیدمی در اومده باعث ایجاد تئوری توطئه گوناگونی در آمریکا و سراسر جهان شده و شک و شبهه در مورد ساخت فیلم به وجود میاد واینکه گویا این یه سناریویی هست که ده سال پیش ریخته شده بوده و اون بیماری که تو این فیلم هست دقیقا همون کرونایی که ما امروز داریم.خانم بهت از هنگکنگ میاد یادتون هست؟خب این هم از چین اومده منشاش هم خفاش بوده و مثل آنفولانزا هم هست و به سرعت هم سرایت کرده و مرگ باره و همهی چیزهایی که در این رابطه است.شباهت غریب بین این فیلم و جهان واقع هم فیلم رو زیر سوال برده و هم بیماری که الان صدها هزار قربانی در سراسر جهان گرفته.دومین فیلم باز تو همین زمینه ست به نام 19:02 که این هم میشه شیوع ترجمش کرد که در سال هزار و نهصد و نود و پنج توسط آقای ولفگانگ پترسن ساخته شده.داستان این فیلم برمیگرده به ضعیر در سال هزار و نهصد و شصت و هفت که در یک اردوگاه سربازای مزد بگیر یک بیماری عفونی مرموزی مورد توجه مقامات ارتش آمریکا قرار میگیره و دکتری در آنجا هست به نام سام دانییلز که آقای داستین هافمن یکی از بهترین بازیگران تاریخ سینما این نقش رو بازی میکنه و این شباهت داره به فیلم قبلی به نوعی،منتها از نظر زمانی با هم تفاوت دارند.یک کتاب دیگهای هست به نام نوزده هشتاد و چهار یا هزار و نهصد و هشتاد و چهار،کتابی هست،کتاب مشهوری که آقای جورج اورول که نویسنده مزرعهی حیوانات هم هست در سال هزار و نهصد و چهل و نه منتشر کرده،اسم کتاب هست هزار و نهصد و هشتاد و چهار ولی در سال هزار و نهصد و چهل و نه منتشر شده.تو این کتاب آقای اورول جامعهای رو برای آینده به تصویر میکشه که خصوصیاتی داره که به اصطلاح تنفر نسبت به دشمن و علاقه شدید نسبت به برادر بزرگ یا همون ناظر کبیر به اصطلاح میشه گفت یا اون فرد قدرتمند در جوامع مختلف میتونه رهبر حزب باشه یا یک دیکتاتور فرهمند یا هر کس دیگهای یک چنین فضایی رو ترسیم میکنه،طبیعتا تو این جامعه گناهکار ها به راحتی اعدام میشن آزادیهای فردی و حریم خصوصی افراد به شدت توسط قوانین حکومتی پایمال میشه و توی حتی تلویزیون هاشون نوعی از صاحبانشان جاسوسی میکنند و مسائلی از این دست.فیلم هزار صد و هشتاد و چهار توسط آقای مایکل ردفورد در سال هزار و نهصد و هشتاد و چهار ساخته شد،پس براساس اون کتاب آقای رادرفورد در سال هزار و نهصد و هشتاد و چهار فیلم میساخت و صحنه ها هم سعی شده که با زمان داستان مطابقت داشته باشه.یکی از حوادث تراژیکی که میشه در ارتباط با این فیلم ذکر کرد خونریزی مغزی و مرگ ناگهانی آقای ریچارد برتون در سن پنجاه و هشت سالگیه که این اتفاق در پنج اوت هزار و نهصد و هشتاد و چهار اتفاق می افتد.آقای برتون نقش آقای اوبراین رو بازی میکنه که یک عضو ارشد حزب و یکی از بازجوهای آقای وینکس اسمت شخصیت دیگهی داستان وفیلم.برخی از اساتید هنر و ادبیات معتقدند که درک بهتره خط داستانی رمانها و دقت به قهرمان و ضد قهرمانها میتونه ابزار مناسبی در اختیار سیاستمداران و تحلیلگران ژئوپلیتیک قرار بده.یکی از مثالهایی که من میتونم اینجا بزنم رمان کاساندرا نوشته کرستل وولف هستش.من خودم این رمان رو به زبان آلمانی خوندم.این رمان یعنی کاساندرا که در سال هزار و نهصد و هشتاد و سه منتشر شد 23:01 به عنوان حکومتی که به نوعی تسلیم شده به یه جور پارانویایی پلیس مخفی که اون موقع در جمهوری دموکراتیک آلمان یا آلمان شرقی سازمانی بوده به نام اشتازی که این سازمانی که تو این داستان توضیح میده یه چیزی شبیه اونه.کاساندرا که برای پیش بینی اوضاع و احوال یه جور رمزگشای مخمصهای که خود نویسنده توشه یعنی خانم کریستل وولف داره میبینه چه اتفاقی داره شکل میگیره در جمهوری دموکراتیک آلمان و اینهارو تو داستانش به نوعی هشدار میده ولی افراد صاحب منصب جامعه هشدارهای اون رو نادیده میگیرند.و اما چرا خانم کریستل وولف کاساندرا رو انتخاب کرد؟منظورم اسم کاساندراست،کاساندرا در اسطورههای یونان دختر پریاموس پادشاه شهر ترواست،کاساندرا زیباترین دختر پریاموسه و خیلیها به امید اینکه با اون موفق بشن ازدواج بکنن توی جنگ تروا شرکت میکنن و جزو لشکر پریاموس میشن،تو این وسط آپولون عاشقش میشه و بهش پیشگویی یاد میده اما کاساندرا عشق آپولون رو رد میکنه،بعد از این ماجرا آپولون محکومش میکنه که همیشه صحیح پیشگویی کنه اما هیچ کسی پیشگوییهاش رو باور نکنه.کاساندرا بارها سقوط تروا رو پیش بینی کرد اما بر اثر همون نفرینی که گفتم،نفرین آپلون کسی حرفش را نپذیرفت و همه گفتن که او دیوونست و مشاعرش رو از دست داده.بعد از اینکه تروا شکست میخوره به کاساندرا تجاوز میشه و یونانیهای زیادی در ارتباط با این قضیه به قتل میرسن و آخر سر هم کاسندرا رو به آگاممنون هدیه میکنن.جالب اینه که سرنوشت آگاممنون و کلایته منسترا و فرزندانشون هم پیشینی کرده کاساندرا ولی آخر سر به دست اونها کشته میشه.همونطور که عرض کردم در اسطورهی یونانی به هشدارهای کاساندرا بیتوجه میمونه برای اینکه ازدواج آپولون رو رد کرد و لعنت شد.خانم کریستل وولف یک جور اقتباس مدرن از این قضایا کرد و جامعهی جمهوری دموکراتیک آلمان از نظرش یهچیزی شبیه تروا بوده و ژنرالهایی که اون موقع حاکم بودن میدونستن که این حقیقت رو بیان میکنه اما پیشبینیش رو نادیده گرفتن و بقیه داستان رو ما هممون میدونیم.من کاساندرایی رو در ایران امروز نتونستم پیدا کنم،شما اگه میشناسین به من معرفی کنید تا باهم شاید بتونیم نفرین آپولون رو خنثی کنیم.نوستراداموس زیاده تو ایران که بیشترشون شبیه اون چوپان معروف خودمونن تا اون فرانسوی معروف.از کاساندرا و خانم وولف بگذریم میرسیم به یک شخصیت بسیار معروف دیگه جهان که همه میشناسینش ماکس،کارل مارکس میگفت تاریخ قرن نوزده فرانسه رو میشه از طریق بررسی رمانهای بالزاک هم فهمید یعنی از طریق رمانهای بالزاک هم شما میتونید جامعه فرانسه رو بشناسید.من بعدا در ارتباط با کلیدر هم حرف هایی خواهم زد که چیزی شبیه به اینه.مثلا یکی از نوشتههایی که توجه مارکس رو جلب کرد به خودش نوشته ایه به نام شاهکار گنمام،از نظر کارل ماکس بالزاک تو این نوشته به بیگانگی آدمی از زندگی واقعی و به اصطلاح الی نیشنش در روابط اجتماعی میپردازه تو این رمان آقای بالزاک به نظر آقای مارکس و نسبت به این قضیه یعنی 27:40 و خودشیفتگی آدمی باعث ایزولاسیون اجتماعیش میشه هشدار میده.مارکس ظاهرا در سال هزار و هشتصد و شصت داستان شاهکار ناشناخته بالزاک رو میخونه،اسم کتاب هست شاهکار ناشناخته و به انگلز دوستش توصیه میکنه که این شاهکار رو بخونه.پولدافارک که فکر میکنم داماد آقای مارکس بوده مطمئن نیستم تو خاطرات خودش اشاره میکنه که مارکس سرنوشت خودش رو تو این داستان کوتاه بالزاک میدیده حالا این داستان چی بوده،داستان نقاش نابغهای که ده سال مدام رو شاهکاری که هیچکی اون رو ندیده کار میکنه و سعی داره تصویری که تو ذهنش شکل گرفته روی بوم نقاشی پیاده کنه اما هی پشت سرهم و بی وفقه به اون طرح یعنی با اون canvas یا بوم به اصطلاح رنگ اضافه میکنه تغییر شکل میده و نتیجهی نهایی اثرش یک مجموعهی پر حجم و پر آشوبی از طرح و رنگ و سایه روشن و اینطور مسائل نامشخصه ولی جالب اینه که خود نقاش دقیقا به اون چیزی که تو ذهنش بوده این درهم آشفتگی رو منطبق میبینه و وقتی هم که تابلو رو آماده میدونه دوستاش رو که مدت ها انتظار میکشیدند تا این شاهکار نابغه رو ببینن به کارگاه خودش دعوت میکنه و همهی اونا توی اولین نگاه در اون انبوهی از همهی رنگها و خط ها چیزی نمیبینن ولی با دقیقتر شدن از زوایای مختلف نمایی از بخشی از تصویری رو که در زیر لایههای رنگ پنهان شده تو نظرشون مجسم میکنن،این نقاش با نوعی اندوه فریاد میزنه:ن او را میبینم میبینم.این داستان شاهکار ناشناخنه است. آقای مارکس به قصههای ماجرایی و داستان های بذل آمیز هم علاقه داشت،بزرگترین رماننویسان سروانتس و بالزاک میدونست،بالزاک رو خیلی دوست داشت و میخواست در اولین فرصت پس از پایان بردن مطالعات اقتصادیش نقدی بنویسه روی کمدی انسانیش و از نظر بالزاک هنرمند با بیگانه کردن خویش از زندگی در نهایت به نابودکننده کار خویش بدل میشه،به نظر مارکس بت وارگی کالا که در نهایت به از خود بیگانگی آدمی منتهی میشه به بهترین شکل از نظر مارکس در شاهکار گمنام بالزاک نشون داده شده.براساس نظر مارکس در این فرایند alienatio یا از خودبیگانگی کالای ساخته دست آدمی مستقل از کار اجتماعیش به تدریج جان میگیره و حیات مستقلی پیدا میکنه تا اون حد که شی ساخته شده دست آدم شانی بالاتر از خود آدم پیدا میکنه.اینطوریه که نوعی وارونگی اینجا رخ میده که طی این وارونه کاری آدم تبدیل به ابژه میشه و ابژه ساخته شدهی دست آدم به نظر میاد ارزشی بالاتر از خودش داره،ارزشی بالاتر از خود انسان.در پادکست بعدی نگاهی خواهیم داشت که یک گروه دانشگاهی در شهر توبینگن آلمان و فعالیتهاشون در زمینهی خواندن رمان و کمکشان به ارتش آلمان برای درک بهتر مسائل و نگاه دیگری خواهیم انداخت از به زاویه دیگه ای به رمان کلیدر نوشتهی آقای محمود دولتآبادی.