کاپ بیست و شش – جشن تجارت در دو هفته – قسمت سوم
- Radio51_Admin
- اپیزودها
- تیر 17, 1403
رادیو پنجاه و یک شماره ویژه کاپ بیست و شیش جشن تجارت در دو هفته قسمت سوم.رادیو پنجاه و یک محل ارزیابی قلب زمین،قدرت دریایی و نظریه های مشابه است،(43) متاسفانه همش یادم میره به دوستان یادآوری کنم که به اینستاگرام رادیو پنجاه و یک و تلگرام رادیو پنجاه و یک هم سری بزنن،گاهی مطالبی در اونجا گذاشته میشه که در سایت اصلی رادیو پنجاه و یک نیست.و اما همونطور که قبلا عرض کردم قصد من طرح و ارزیابی همه جانبهی ژئوپلیتیک سبز در این پادکست ها نبود.کاپ بیست و شیش باعث شد یک نگاه اجمالی به این قضیه داشته باشم ولی اون چیزی که طی چند سال اخیر نظرم رو جلب کرده دیدگاه فعالان جوان محیط زیست در دنیاست،دربارهی آیندهی خودشون،غلط یا درست به نظر من بیشباهت نیست به هنر یا هنر واقعی باید بگم،یعنی دیدگاههای این بچههای جوون پر از تخیل و زیبایی هست که دست نیافتنی به نظر میان ولی اگه بپذیریم هنر یعنی بازآفرینی واقعیت یا به عبارت دیگه هنر یعنی انسان به اضافهی طبیعت پس میشه گفت این ایدههای زیبا و طبیعت دوست این جوانان با مختصر اغماضی همان تفکر شاعرانه است درباره طبیعت،با این تفاوت که هنرشون بازآفرینی واقعیت دردناک طبیعت در حال حاضر نیست.بازآفرینی طبیعتیست منهای دردهایی که طبیعت از ما میکشه الان.دریغا که ما نفهمیدیم طبیعت به ما نیازی نداره ولی ما بدون طبیعت مرگمون حتمیه،برای همین میخوام از شعر شاعران ایران و جهان کمک بگیرم تا گام کوچکی بر داشته باشم در راه تبدیل این ایدهها به واقعیت ملموس.این را هم همیشه گفت که ایدههای امروز واقعیتهای فرداست.همه ما میدونیم که تاثیر طبیعت در هنر غیر قابل انکاره،از زیبا ترین آثار موسیقی تا نقاشی و شعر و قصه و غیره … موسیقی دانان میگن هرچقدر موسیقی در هارمونی با طبیعت باشه در حقیقت به اصل خودش رجوع کرده،هر صدایی در طبیعت زیبایی خاصی داره و منبع بازآفرینی حس خاصی میشه.در نقاشیهای کلودمونه مثله مثلا زنان در باغ،با اینکه منتقدین معتقدند که از بهترین کاراش هم نیست ولی به قسمت مهمی از آنچه که به جنبش امپرسیونیسم معروفه تبدیل شده یا مثلا ونگوگ نقاش بزرگ هلندی که در فقر زیست و در سن سی و هشت سالگی در سال هزار و هشتصد و نود خودکشی کرد ولی در اواخر قرن بیست از گرونترین نقاشیهای جهان بود.تابلوهای زیادی در ارتباط با طبیعت داره که یکی از زیباترین هاش starry night یا شب پرستاره است که آقای (4:48) خوانندهی آمریکایی ترانهی بسیار زیبایی دربارهش نوشته و خودشم خونده،اسمش هست وین سنت که اسم کوچک ونگوگ بود ولی معروف به starry night شب پرستاره.بسیاری از صداها تو طبیعت موسیقی تولید میکنن مثل صدای بارون یا به قول لنگستن هیوز شاعر معروف سیاه پوست آمریکایی شعری داره به نام بزار بارون ماچت کنه،بارون تو کوره راهها آبگیرهای راکد میسازه.پرندگان انواع صداهای زیبا رو تولید میکنن،باد به قول شاعر پرآوازه ایران نیما یوشیج در شعر معروفه در شب سرد زمستانی که میگه:باد میپیچید با کاج در میان کومه ها خاموش.بدون شک انسانها موسیقی رو از طبیعت گرفتن،اقتباس کردن یاد گرفتن هر واژهای رو میخواین انتخاب بکنید بکنید،نمیخوام وارد تاریخ موسیقی بشم البته اگه وقتی بود به قصدم اینه که حداقل یک دوره ای از موسیقی رو به خصوص دورهی رمانتیک رو که نقش قابل توجهی در بازنمایی تمایلات میهنپرستانه در اروپا داشته که طبیعیه باعث تغییرات ژئوپلیتیکی بسیار خاصی هم شده به خصوص در فاصله سال هزار و هشتصد و سی تا هزار و نهصد،در مورد اون قصدم اینه که یه روزی حرف بزنم،امیدوارم که وقتش رو پیدا کنم،بگذریم.انقلاب صنعتی که در حقیقت میشه گفت آغاز تسلط انسان بر طبیعت در جهان،در جهان معاصر میشه قلمداد بشه عواقب بسیار خودش رو داشته که در دو پادکست گذشته مختصر از این عواقب صحبت کردم،این قضیهی آغاز تسلط بر طبیعت که منجر به آغاز نابودی طبیعت میشه گفت شده همزمان گرایش به طبیعت رو هم در بعضی از مردمان میشه گفت به خصوص آهنگسازان ایجاد کرد.زیبایی طبیعت الهام بخش آثار واقعا زیبا و بیاد ماندنی شدن،خیلی زیادن ولی همینجوری سر انگشتی بخوام بگم مثلا مقدمهی چهارفصل اثر (7:30) یا مثلا پاستورال لودویگ فان بتهوون ،مضمونش چیزی جز به اصطلاح ستایش از آرامش و صفای زندگی ساده و روستایی نیست یا مثلا سمفونی بهار و راین که حتما میدونید رودخانهای که از سوئیس شروع میشه،در هلند پایان پیدا میکنه،(8:06) که ما به نام دانوب آبی میشناسیمش ولی اسم اصلیش هست (8:14) میتونم بگم میشه در کنار دانوب آبی زیبا،این اسم اصلی اون سمفونی که ما به نام دانوب آبی میشناسیم.میتونم همینجوری ادامه بدم ولی متاسفانه نمیشه.از شاعران معروف ایرانی که طبیعت در شعرشون نقش بسیار بزرگی بازی میکنه و جای ارزشمندی داره میشه گفت مثل یه معبد براش احترام برانگیزه سهراب سپهری هست که تقریبا در اکثر کارهای اواخر عمرش موج میزنه،باید تأکید کنم که هدفش ستایش سادهی طبیعت نبوده و برداشت هنری و فلسفی خاصی هم داره که جای بحثش اینجا نیست.هنرمندان سینما و تئاتر و ادبیات اعم از ایرانی و در جهان کارای درخوری دارند که از طبیعت الهام گرفته است،بعضا حتی نام آثارشون یک پدیدهی طبیعیه مثل چهار فصل آنتونیو ویوالدی یا همونطور که عرض کردم دانوب آبی اشتراوس یا مثلا شب بر فراز کوه سنگی از مودست موسورگسکی آهنگساز روس یا زمستان اخوان ثالث در گلستان سپهری یا سمفونی شماره سه راه رابر شومان همونطور که ذکر کردم معروف به راینیش که پس از سفری با همسرش خانم کلارا شومان ایشونم آهنگساز برجسته ای بود به منطقهی راینلند و تاثیر آرامبخشی که این منطقه به روش داشته نوشته شده،راینش.تو سینما فیلمهای واقعا زیادی ساخته شده بخصوص هالیوود که دست بالایی داره در این زمینه و طبیعیست سبک خاص خودشم داره که جای بحثش اینجا نیست ولی توی سینمای هنری جهان اون چیزی که معروف به art movies.کارگردانهای برجستهای کارهای جالبی دارن که یا از طبیعت و تاریخ الهام گرفتند یا هر دوشون در آثارشون موج میزنه مثل: (10:39)که همانطور عرض کردم ضمن اینکه نگاه عمیقی به تاریخ کشورشان دارند طبیعت یک جوری الهام بخش درک از زیبایی براشون داره در ارتباط با زادگاه خودشون البته.به کارهای آنجلوپولوس فیلمساز برجسته یونانی که میشه به راحتی عنوان شاعر سینما رو بهش داد،ضمن داشتن خصوصیات بارز کارگردانهایی که اسمش رو بردم نگاه ویژهای داره به حضور انسان در طبیعت،این نگاه در اکثر کارهایش موج میزنه مثل مثلا نگاه خیره اوریس یا همون (11:37) و غیره …آنجلوپولوس توی کارهای شگفت انگیزش توی سینما اغلب اشکالی از انسانهای کوتاه قامت و در پس زمینهی وسیعی از چشم انداز طبیعی نشون میده،یه جورایی ناتوانی و مهم بودن انسان رو در مقابل طبیعت میخواد متذکر بشه،این فیلمساز برجستهی جهان متاسفانه در ژانویه سال دو هزار و دوازده در حالی که مشغول فیلمبرداری آخرین فیلمش بود،آخرین فیلمش اسمش هست دریایی دیگر در آتن،وقتی از خیابون رد میشد یه موتور سیکلت بهش زد و متاسفانه ساعاتی بعد در بیمارستان درگذشت و این و باید بگم دنیا بهترین شاعر سینما رو از دست داد.اما دوباره برگردیم به طبیعت و کاربردهای دیگرش، طبیعت در بیان شادی و نشاط کاربرد خاصی داره که شما وقتی یک منظرهی زیبایی رو در طبیعت تماشا میکنید آرامش بهتون میده، تماشای چشماندازهای زیبای طبیع انگاری یه جوری روحتون و صیقل میده،تسکین بهتون میده،باعث میشه که قوای پراکندتون جمع بشه شما را متمرکز کند و واداربه تعمق بکنه،بهتون نیرو بده،انگار حیات دوباره و طراوتی دوباره.تنها چیزی که همهی انسانها در اون وجه مشترک دارند حس لذت بخشی عست که در یک چشمانداز طبیعی بهش دست میده،در این پدیده با هم مشترک اند.شاعران نویسندگان به طور کلی هنرمندان با تخیل خاص خودشان در طبیعت غرق میشن.از آن طبیعت گرته برداری میکنند و بازآفرینی میکنند،اون (14:05) و تاثیری رو که از طبیعت گرفتن در قالبهای گوناگون ارائه میدن،باز پس میدند،دوباره به همهی ما و به طبیعت،تمصیل و استعاره و بیانهای نمادی دیگه.و طبیعت در هر فصلی شاید در هر روزی باید بگیم رنگ خاصی داره خلوص خاصی و درخشندگی خاصی و تاثیر خاص اون روز و اون لحظه در طبیعت با روز دیگر و لحظات دیگه فرق میکنه.هراکلیتوس فیلسوف یونانی میگه نمیتوان در یک رودخانه دوبار شنا کرد،من میخوام به این یه چیزی اضافه بکنم،نمیشه یک منظرهی طبیعی رو دوبار دید،به نظر میاد که شما فقط مثلا در فصل بهار رنگ سبز میبینید ولی طیف زیادی از رنگ سبز در یک روز تبدیل میشه به طیفهای دیگهای از همون رنگ سبز در روز بعدی،پس این و میشه گفت که شما نمیتوانید دوبار یه منظره رو در طبیعت ببینید و منظور هراکلیتوس این بود که همه چیز در حال حرکته و گذر دائمی،بر مبنای همین دید هست که تعدادی از فلاسفه معتقدند که ما چیزی به نام زمان حال نداریم،گذشته هست و آینده،اگر به دقت بهش فکر کنیم به نظر میاد که کاملا درسته یعنی آخرین کلمهای رو که من همین الان میگم و شما شنیدید تبدیل به زمان گذشته شده و کلمات بعدی که خواهم گفت میشن زمان آینده پس زمان حال از نظر فلسفی از دید تعدادی از فلاسفه وجود خارجی نداره یعنی اگه بخوایم حرف هراکلیتوس رو باز کنیم معنیش این میشه که توی اون رودخانهای که شما برای بار دوم پا میذارید همون آدم قبلی نیستید،نه شما اون آدم قبلی هستید و نه رودخانه اون رودخانه قبلی هست برای اینکه ثانیهها یا ساعاتی از عمرتون گذشت و اونقدر آبی که با پای شما در تماس بود شاید اکنون به دریا پیوسته و این میشه به زندگی و به همهی طبیعت تعمیم داده بشه.بذارید بخشی از یک شعر زیبا رو که کیومرث منشیزاده شاعر ایرانی نوشته با رنگ بازی خاصی میکنه براتون بخونم،اسم شعرش هست قهوه خانهی سر راه،آبیست نگاه او آبیست گویی آسمان را در چشمهایش ریختند گویا مرا دوست میدارد و احساس دوست داشتن مرا به یاد ماهی قرمزی میاندازد که در آبهای تنگ بلورین آرام به خواب رفته است.یک روز ماهی قرمز از آب سبک تر خواهد شد و دستی ماهی قرمز را که دیگر نه ماهیست و نه قرمز از پنجره به باغ پرتاب خواهد کرد.به نظر من بهترین کمپوزیسیون رنگ در اینجا قابل رویته که برداشتی ست زیبا و شاعرانه از طبیعت،یا بخوام در زمینهی ترانه براتون مثال بیارم یک آلبومی قبل از انقلاب،کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیرون داده بود به نام آواز فصلها و رنگها که شاعران معاصر مثل خانم ژیلا مساعد محمود کیانوش فکر میکنم آقای احمدرضا احمدی بقیه یادم نیست،روی آهنگهایی که آقای فریبرز لاچینی ساخته بودن کلام گذاشتند و برای بچهها بود فکر میکنم این آلبوم آواز فصل ها و رنگ ها که بزرگترها بیشتر از بچهها گوش میدادن.متن یکی از آهنگ هاش خود اسم ترانه مطمئن نیستم ولی فکر میکنم آبی بود بخشی از اون ترانه رو هنوز به خاطر میاره،از آسمون آبی تا شبهای مهتابی از دریا و نیلوفر تا روزهای آفتابی میشه همه جا آبی میشه همه جا آبی،آبی رنگ آرامش آبی رنگ دریاهاست آبی رنگ تنهایی آبی رنگ رویاهاست.اینم یک برداشت دیگه از آبی و مهتاب و آفتاب برای کودکان ایرانی.و اما اینجا میخوام شما رو با یه شاعر بومی آمریکا معرفی کنم که شعری داره به نام زمین،اسم ایشون هست ناواره اسکاید مامادی در سال هزار و نهصد و سی و چهار در ایالت اکلاها در آمریکا متولد شدن،لیسانسشون و در رشته علوم سیاسی گرفتند در سال هزار و نهصد و پنجاه و هشت و لیسانس ادبیات شون رو هزار و نهصد و شصت و سه از دانشگاه استنفورد گرفتن،یه رمانی دارن به نام خانه ای ساخت از طلوع که در سال هزار و نهصد و شصت و هشت برندهی جایزهی پولیتزر شد.مجموعه شعرهای زیادی دارن و جوایز گوناگونی رو گرفتن. من شعر زمینش رو براتون ترجمه کردم که میخونم براتون:زمین سرودهی ناواره اسکاید مامادی،به باور من هر انسان حداقل یک بار در زندگی باید بر روی زمین متمرکز بشه،باید خودش و رها کنه تو یه چشم انداز ویژهای که تجربش کرده،از زوایای گوناگون براندازش کنه شگفت زده بشه روش بگرده باید به خیالش بیاره که در هر فصلی لمسش کنه و به صداهای برآمده گوش بده.باید همهی موجودات و خفیف ترین حرکت باد و به خاطر بیاره،باید تابش ظهر رو بتونه به یاد بیاره و رنگهای سپیدهی بامداد و آغاز تاریکی رو،چرا که ما به بیش از جاذبهی زمین بندیم،این هستیه که ما در اون روییدیم و به وقتش در اون فرو میپاشیم،خون تمامی بشریت هزینش شده،ما به او بستهایم ریشه داریم عمیق همچون درخت کهنسال ردوود و کاجدانههای بریستل،بریستل از قدیمیترین کاج های جهانه که توی پارک ملی آمریکا هست که میگن حدود چهار هزار و هفتصد تا پنج هزار سال عمرشه،ردوود یا سکویا اسم دیگهاشه یکی از اون درخت های غولپیکره که آسمان خراش طبیعت محسوب میشه این ردودها.تو کالیفرنیا شمالی و بخشا تو ایالت اوریران و ایالت واشینگتن هستند این درختان.شاید به دلیل پوستهی قرمزشون به این نام معروف شدند،اگه درست به تاریخش مراجعه کنیم اینا هم عصر دایناسورها بودن یعنی حدود صد و چهل و چهار میلیون سال قبل،از با عظمت ترین درختای دنیا هستند.حالا که از آقای اسکاید مامادی حرف زدم بهتره یک فرد زیبا اندیش دیگه رو که ایشون هم از بومیان آمریکا هستند و اخیرا یعنی در ماه نوامبر ما رو تنها گذاشتن هم اسم ببرم،اسم ایشون هست جوهان لین شنن دواا آوازه خوان و آهنگساز بودند همونطور که عرض کردم از بومیان آمریکا که در سیراکیوز ایالت نیویورک به دنیا اومدن و همین نوامبر گذاشته هم فوت کردن متاسفانه،اگه فرصتی دست داد و تونستم ترجمهی انگلیسی خوبی از یکی از ترانههای زیباش که به زبان مادریش خونده براتون ترجمه میکنم،اگه یه ترجمهی خوب انگلیسی ازش گیرم بیاد،اسم ترانه هست (24) حتما این کار رو میکنم اگه ترجمه ی خوبی گیرم بیاد،حیفه که این آدم و نشناسید و صداش و نشنیدین.و سرانجام میخوام شما رو به زمین دعوت کنم به زمینی که شاملو شاعر پرآوازه ایرانی سوگ سرودی دربارش گفته،اسم این شعر شون هست سه تا نقطه اولش پس آنگاه زمین این اسم شعر شونه،پس آنگاه زمین به سخن درآمد و آدمی خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش و زمین به سخن درآمده با او چنین میگفت:به تو نان دادم من و علف به گوسفندان و گاوان تو و برگهای نازک تره که قاتوق نان کنین انسان گفت:چنین است به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم با نسیم و باد و با جوشیدن چشمهها از سنگ با ریزش آبشاران و با فرو غلتیدن بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم به کوس تندر و ترقه طوفان،به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم با نسیم باد و با جوشیدن چشمهها از سنگ و با ریزش آبشاران و با فرو غلطیدن بهمنان از کوه،آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم به کوزه تندر و ترقه طوفان،انسان گفت:میدانم میدانم اما چگونه میتوانستم راز پیامت را دریابم؟نه خود این سهل بود که پیامگزاران نیز اندک نبودند تو میدانستی که من به پرستندگیت عاشقم نیز نه به گونهی عاشقی بختیار که زر خریدوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میکشیدی تن و جانم به هزار نقمه خوش جوابگوی تو میشد،همچون نو عروسی در رخت زفاف که نالههای تن آزردگی اش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید،آی چه عروسی که هر بار سر به مهر با بستر تو درآمد،در کدامین بادی چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم یا کجا به دستان خشونت باری که انتظار سوزان نوازش حاصل خیزش با من است تیغ گاو آهنی در من نهادی که خرمنی پربار پاداشت ندادم،انسان دگر باره گفت:راز پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم،میدانستی که منت خاکسارانه دوست میدارم میدانستی و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا که دل از آسمان بردارکه وحی از خاک میرسد،پیغامت کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست که در این گسترهی شهریاری تو با آن چه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است،آه که مرا در مرتبت خاکساری عاشقانه بر گستره نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود که سرسبز و آباد از قدرتهای جادویی تو بودم،از آن پیش تر که تو پادشاه جان من به خرمندگی آسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا به چنین خاری درافکنی،به تمامی از آن ته بودم و تسلیم تو چون چهاردیواری خانهی کوچکت،تو را عشق من آن مایه توانایی داد که بر همه سر شوی دریغا دریغا پنداری گناه من همه آن بود که فرش پای تو بودم تا از خون من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد مکیده شدن را تا نوزاد دامنش عصارهی جان او را همه چون قطره موشاکی درکشد،تو را آموختم من که به جستجوی سنگ آهن و روی سینهی عاشقم را بردری و این همه از برای اون بود تا تو را در نوازش پر خشونتی که از دستانت چشم داشتم افساری به دست داده باشم اما تو روی از من برتافتی که آهن و مس را از سنگ پاره کشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود و خاک را از قربانیان بد کنشی های خویش بارورکرد،زمین تنها مانده زمین رها شده با تنهایی خویش،انسان زیر لب گفت: تقدیر چنین بود مگر آسمان قربانی میخواست،نه که مرا گورستانی میخواهد و تو بیاحساس عمیق سرشکستگی چگونه از تقدیر سخن میگویی که جز بهانهی تسلیم بی حمتان نیست،آن افسون کار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتراست، دریغا که اگر عشق به کار می بود کجا ستمی در وجود میآمد تا خود به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید آید،آنگاه چشمانت را بربسته شمشیری در کفت مینهد هم از آن آهنی که من خود به تو دادم تا تیغه گاو آهنی کنی،آه اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است،دریغا ویران بیحاصلی که منم، شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد در رسید،میانه به هم زن و پرهیاهو،دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر و به خاموش باشهای پر غریب تندر حرمت نگذاشتند،زمین گفت:اکنون به دو راهی تفریق رسیده ایم،تو را جز زرد رویی بردن از بیحاصلی خویش گزیر نیست،پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای مردانه باش اما مرا که ویران توام هنوز در این مدار سرد کار به پایان نرسیده است،آن چون زنی عاشق که به بستر معشوق از دست رفتهی خویش می خزد تا بوی او را دریابد،سال همه سال به مقام نخستین باز میآید با اشکهای خاطره،یاد بهاران بر من فرو می آید بی آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترش ریشهای را در بطن خود احساس کنم و ابر ها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد تنها با اشکهای عقیم خویش به تسلایم خواهند کوشید،جان مرا اما تسلایی مقدر نیست،به غیاب دردناک تو سلطان سرشکسته کهکشانها خواهم اندیشید که به افسون پلیدی از پای درآمدی و رد انگشتانت را بر تن نوامید خویش در خاطرهای گریان جستجو خواهم کرد.