عیاران معاصر – قسمت پنجم

عیاران معاصر - قسمت پنجم
0.5 0.75 عادی 1.25 1.5 1.75 2
50:47 00:00

رادیو پنجاه و یک شماره‌ی سی و شیش حاشیه‌های ضروری عیاران معاصر قسمت پنجم.تو پادکست قبلی از آقای جورج فریدمن تحلیلگر یهودی‌تبار و مجارستانی الاصل آمریکایی و چگونگی نگاهش به کتب مذهبی مسیحیان و یهودیان و برداشت‌های ژئوپلیتیکی خاص از بعضی از سوره‌هاشون و همچنین توان ذهنی شاعران در پیش‌بینی آینده که در برگیرنده‌ی نوعی دانش آینده‌نگری ژئوپلیتیکیه حرف زدم البته از دید آقای جورج فریدمن و برداشتشون رو از یک شعر معروف هاینریش هاینه شاعر یهودی آلمانی که در اواسط قرن نوزده زندگی می‌کرده و به نظر آقای فریدمن تونسته آینده‌ی آلمان رو پیش‌بینی کنه و به نگاه‌های دوراندیشانه افراد دیگه‌ای هم در هنر و ادبیات پرداختیم. مثلا نگاه به دو فیلم با نام شیوع یک شیوع که   1:29 باشه  ساخته‌ی آقای سودربرگ و شیوع دیگه که    1:37 باشه ساخته‌ی آقای  ولفگانگ پترسن به مساله‌ی بیماری‌های واگیردار می‌پردازند یکیش در سال هزار و نهصد و نود و پنج ساخته شده و اون یکیش فکر می‌کنم در سال دو هزار و یازده بوده که اینا یعنی این کارگردانان و نویسنده‌ها یا به هر حال هنرمندانی که در ارتباط با این دو تا فیلم بودند تونسته بودن گرفتاری‌های امروز مارو به نوعی پیش‌بینی بکنن و بعدشم پرداختیم به پیشگویی کاساندرای اساطیری در یونان باستان و کاساندرای کریستا ولف در سال هزار و نهصد و هشتاد و سه و پیش بینی آینده‌ی جمهوری دموکراتیک آلمان و در کنارش حتی صحبت کردیم از رمان و فیلم هزار و نهصد و هشتاد و چهار و نگاه کارل مارکس به رمان‌های بالزاک و اینکه ایشون معتقد بودند میشه از درون این رمان‌ها اوضاع قرن نوزده فرانسه را فهمید و مسائلی دیگه.تو این پادکست ایده مارکس و هنرمندان و متخصصین ادبیات و دنبال می‌کنیم و ببینیم که از طریق کار اون‌ها در عرصه‌ی خلاقیت و آفریده‌های خلاقی هنرمندان در درک بهتر جوامع و استفاده از اون شناخت در تحلیل ها به خصوص تحلیل هایی ژئوپلیتیکی ببینیم که چگونه هست.یه چیزی رو اینجا تو پرانتز بگم،علی‌رغم همه‌ی فناوری‌های دنیای مدرن به خصوص در زمینه‌ی تولید جنگ‌ افزارهای مدرن و ویرانگر هنوز جغرافیا مهمه و در نتیجه ژءوپلیتیک.جنگ اوکراین این درس و دوباره برای ما تکرار کرد و برای جنگ روانی و تبلیغاتی طرفین و همه‌ی اونایی که له و علیه این اوضاع فاجعه‌آمیز می‌نویسند یه نکته در همه‌ی نوشته‌های اونها مشترکه و اون بی‌ربط بودن ادعایی نیست‌انگارانه جغرافیا و منکران اهمیت دانش ژئوپلیتیک،این کاملا مشخصه.پس این قضیه هنوز اهمیت داره و برای تحلیل ژئوپلیتیکی باید همه جانبه نگر بود و نکته بین و ظریف‌اندیش.تو این پادکست سعی میشه با یه نگاه موجزی به اصطلاح به رمان کلیدر ببینیم که خلاقیت هنری در این رمان بزرگ چگونه می‌تونه به درک بهترمون به جامعه‌ی روستایی و شهری خراسان و چه بسا ایران کمک بکنه.برای شروع میخوام نظرتونو جلب بکنم به یک کار واقعا جالبی که در آلمان یه چند سال پیش شروع شده به این مفهوم که یه گروه کوچکی از دانشگاهیان یک دانشگاه در آلمان در شهر توبینگن همکاری واقعا جالب و بی‌سابقه‌ای رو با ارتش آلمان شروع کردند که با استفاده از از رمان‌های مختلف تلاش کردند که درگیری‌های بعدی رو که قراره در جهان اتفاق بیفته پیش‌بینی کنند یا رصد کنند،اشتباه نکنید این دانشگاههایی که من ازش حرف می‌زنم متخصصان رباتیک و هوش مصنوعی و دانشمند و به اصطلاح تحلیلگر ژئوپلیتیک نیستند،این افرادی که با نظامیان آلمانتو یکی از این اتاق‌های طبقه آخر اون دانشگاه با همدیگر ملاقات می‌کردند یک گروه کوچکی هستند از پژوهشگران ادبیات پژوهشگران ادبیات،سرپرست این گروه فردی به نام آقای یورگن ورتایمر ایشون استاد ادبیات تطبیقی تو اون دانشگاه هستن.ایده‌ی اصلی این گردهمایی تحت نام کاساندراست،اسم این پروژه کاساندراست علتشم کاملا فکر می‌کنم مشخص باشه تاکنون چون گفتم که کاساندرا کی بوده،کاساندرا همیشه حقایق و می‌گفت اما هرگز حقایقی را که می‌گفت فهمیده نمی‌شد.آقای ورتایمر میگه نویسندگان بزرگ یه جور استعداد حسی دارن این استعداد حسی که در ادبیات و رمان‌ها نقش و نما داره تمایل داره که کانال‌های اجتماعی روحیات و به ویژه تعارضاتی رو که سیاستمداران ترجیح میدن بدون بحث و گفتگو باقی بمونه موشکافی می‌کنند یعنی رمان‌ نویسا به جزئیات می‌پردازند و تحلیل می‌کنند ولی سیاستمدارا نمیکنند،از ایشون نقل قول میکنم میگه:نویسندگان واقعیت را به گونه‌ای نشان می‌دهند که خوانندگان آنها می‌توانند بی درنگ جهانی را تجسم کنند و خود را در آن بشناسند،آن‌ها در هواپیمایی عمل می‌کنند که هم عینی و هم ذهنیست و انبوهی از مراکز احساسی زندگی‌های فردی را در طول تاریخ ایجاد می‌کند یعنی نویسندگان و همانطور که عرض کردم یکی از نویسندگان مورد علاقه این گروه خانم کریستل وولف و رمان ایشون کاساندراست.آقای ورتایمر معتقده که اگه حکومت‌ها بتونن رمان‌ها رو به عنوان یه جور لرزه نگار ادبی بخونن،به عنوان لرزه‌نگار ادبی بخونن می‌تونن تشخیص بدن که کدوم یکی از این درگیری‌هایی که در آستانه‌ی به اصطلاح خشونت قرار دارند در کجا هستن در کجا دارن اتفاق می‌افتند و اگه بتونن اون رو بفهمن شاید کاری بتونن برای نجات جان میلیون ها نفر آدم بکنن اگر به ادبیات ازاین زاویه نگاه کنن.این استاد دانشگاه توبینگن مامور اجرای یک پروژه آزمایشی در این زمینه،از ادبیات به عنوان یک سامانه‌ی به اصطلاح هشدار سریع استفاده بکنه و بر اساس مطالعاتی که این گروه انجام دادن به نوعی تونستن جنگ‌های کوزوو و پیدایش بوکوحرام رو در نیجریه در متون ادبی که در اختیارشون بود پیدا کنن و پیش بینی کنند.وزارت دفاع آلمان ابتدا به ساکن زیاد تمایلی به این پروژه نداشت براش زیاد جدی نبود ولی تصمیم گرفت که بودجش و برای دو سال دیگه تمدید بکنه،برای اینکه میخواست که تیم آقای ورتایمر روشی رو برای تبدیل پیش‌بینی ادبی به اصطلاح اون پیش‌بینی‌هایی که در ادبیات هست به واقعیت‌های قابل لمس ایجاد بکنه،از این طریق بتونه واقعیت‌های قابل لمس تولید بکنه که اون واقعیت‌های قابل لمس بتونه در دسترس استراتژیست‌های نظامی یا عملیاتی قرار بگیره.این گروه معتقده که نقشه‌های عاطفی مناطق بحرانی به ویژه در آفریقا و خاورمیانه که با افزایش خشونت زبانی شروع میشه و داده‌های خاصی در اختیارشون قرار میده که میتونن به ارزیابی‌های جدیدی برسن. پژوهشگرانی که با این گروه همراهی می‌کنن یه جور شاخص‌های رتبه‌بندی یا رتبه‌بندی ریسک برای هر کتاب و یا هر موضوعی برای خودشون تعیین کردن که براساس اون رتبه‌بندی در نهایت تصمیم میگیرند که اون داده‌ها چیه و چه نتایجی باید بگیرن.از جمله این رتبه‌بندی‌ها یکیش دامنه‌ی موضوعی اون مطلبی که روش دارن تحقیق می‌کنند هر چی هست،مسئله‌ی سانسور متن،سانسور و خودسانسوری،سانسور خود نویسنده هست،نویسنده چقدر در حد سانسور بوده، فید بک‌هایی که میگیرن از طریق رسانه‌ها یعنی همون رویوهایی که در ارتباط با متون نوشته شده،چه جنجال‌هایی در اطراف اون متن هست،مثبت منفی و چیزهایی که حول و حوشش ایجاد میشه و خود نویسنده جنجال‌هایی که اطراف خود اون نویسنده وجود داره مثلا جوایز ادبی گرفته برای متن کتاب گرفته برای مجموعه گرفته در ارتباط با راهی رو که انتخاب می‌کنه در روایت اون داستان،خلاصه اینکه معیارهای گوناگونی شبیه این نمونه در اون گروه به کار گرفته میشه و هر یک گروه پژوهشی به اون کتابی که دارن می‌خونن یه نمره میدن از منهای یک تا به اضافه سه،نتیجتا هر چی اون متنی که دارن می‌خونن متن اون رمان امتیاز بالاتری داشته باشه اون متن (خطرناک‌تر) ارزیابی میشه یعنی اون متن از اون جامعه‌ای که میاد خطرناک‌تره نتیجتا اون جامعه در وضع خطرناک تری قرار داره.امیدوارم تا حد ممکن تونسته باشم مسئله رو توضیح بدم.یه پرانتز اینجا باز بکنم باز دوباره ژئوپلیتیک،من بارها گفتم که دانستن ژئوپلیتیک یه چیزه به کارگیری ژئوپلیتیک یک چیز دیگست و از آقای اوباما مثال زدم و گفتم که بین رئیس جمهوری آمریکا حداقل می‌تونم بگم از کارتر به اینور هیچ کس به اندازه‌ی اوباما ژئوپلیتیک نمیدونست و به کار نمی گرفت.در ارتباط با این پروژه و پروژه‌های مشابه هم همینطوره،توانایی پیش بینی آینده یه چیزیه،دانستن اینکه با این اطلاعات چه کاری میشه انجام داد یه چیز دیگه ایه.این گروه‌های پژوهشی که تحت نام پروژه‌ی کاساندرا هست و آقای ورتایمر سرپرستشونه این اطلاعات رو ممکنه در اختیار نظامیان قرار بدن اما اونها چی ازش می‌فهمن چگونه به کار می‌گیرند یک داستان دیگه ایه.آقای ورتایمر آدم بسیار جالبیه،اتاقش توی همین دانشگاه توبینگن یک نقشه جهان هست که ویزاهای سفر به یه جاهای سفید کنار قاره‌ها وصل شدن،ویزای سفرش به اون قاره ها و ایشون میگه:ادبیات در مرکز زندگی من است اما فقط به این دلیل که من معتقدم می‌تواند یک سکوی پرشی به دنیا واقعی باشد.از آقای ورتایمر یک خورده فاصله بگیریم میخوام برگردم به این موضوع که قبلا بارها تکرار کردم که ژئوپلتیک دست کم بیست و چهار تا تعریف داره و من تعریف مورد علاقه‌ی خودمم گفتم،قدرت و چگونگی تقسیم آن در جهان،برای شما تا حالا واضح است که من به کدام یک از این تعاریف گرایش بیشتری دارم ضمن احترام به تعاریف دیگه ولی یکی از زوایای دیگه‌ای که تو ژئوپلیتیک وجود داره درباره‌ی ملت‌ها و استراتژی هاشونه و می‌تونه به شکل‌های دیگه خودش رو نشون بده همونطور که تو ادبیات سینما دیدم البته معمولا این کارها از جمله کارهای ژئوپلیتیسین ها و متفکرین علوم اجتماعیه یعنی افرادی که می‌تونن در تمامی سازمانها و مراکز دولتی و غیردولتی یک جامعه وجود داشته باشند.اینجا می‌خوام این و بگم که من با آقای فریدمن در ارتباط با شاعران موافقم همونطور که ایشون میگن شاعرها از اولین کسانی بودند که نوعی پیش‌بینی رو درباره‌ی آینده در کارشون مطرح کردن بعضا با وضوح کامل واقعا،مثلا این من قطاری دیدم که‌ سیاست می‌برد و چه‌ خالی می‌رفت،من قطاری دیدم که فقه برد و چه سنگین می رفت.این شعر رو آقای سهراب سپهری در سال هزار و سیصد و چهل و چهار چاپ کردند،البته این خطوط از شعر بلند ایشون صدای پای آب که در سال هزار و سیصد و چهل و چهار چاپ شده.هنر فقط پیش گویی نمی‌کنه و آینده‌نگری به وضعیت بغرنج با زمان گذشته و حال هم درگیره و به نوعی بازآفرینی می‌کنه اونا رو،تصاویری که از آنها به دست میده گاه چنان واقع‌گرایانه است که می‌تونه دست مایه‌ی محققین گوناگون مسائل اجتماعی و حتی بخشی از ابزار شناخت ژئوپلیتیسین ها قرار بگیره همونطور که در ارتباط آقای ورتایمر استاد ادبیات تطبیقی دانشگاه توبینگن دیدیم.یکی از نمونه‌های خوب ایرانی اون به نظر من تاکید می‌کنم به نظر من،رمان کلیدره که می‌تونه منبع خوبی برای شناخت جغرافیایی منطقه خراسان و حتی الگویی برای تمام ایران باشه.عرض کردم این نظر منه هیچ اصراری هم ندارم که درسته.سعی می‌کنم به این رمان به قول شاملو رشک انگیز از این زاویه نگاهی بندازم.اولش بگم که من ممکنه گاهی اوقات بعضی از اسم هارو اشتباه بگم من دقیقا واقعا نمی‌دونم تلفظ واقعی این اسم‌ها که در این رمان اومده چی هست،ممکنه اسم ها رو اشتباه بگم ولی هدف نباید اسم ها باشه هدف باید اون موضوعی باشه که در ارتباط با اون اسم ها قرار داره،حتما خودتون شنیدید من بعضی موقع‌ها گفتم کلیدر با اینکه اصلش کلیدره نه کلیدر،به هر حال از این اشتباهات ممکنه اتفاق بیفته که دوستان امیدوارم من و ببخشن و بخصوص از آقای دولت‌آبادی از ته دلم عذرخواهی می‌کنم اگر اشتباه برداشت کردم و یا اینکه بعضی از اسم هارو اشتباه گفتم این برداشت منه.کلیدر یک جامعیت خاصی داره،خود آقای دولت‌آبادی توی مصاحبه‌های گوناگون شان گفتن کلیدر تاریخ فرهنگ خطه‌ی خراسان.میشه پا رو حتی جلوتر گذاشت تامینش داد به فراز و نشیب‌های فرهنگ و تاریخ سرزمین ایران به نظر من.اتفاقات اجتماعی و قومی که تو این رمان میفته شما می‌تونید توی قومیت های دیگه هم پیدا بکنید همین رو.این رمان نه تنها یک دوره‌ی تاریخی به اصطلاح ارباب رعیتی رو در دوره‌ی فئودالیسم تصویر می‌کنه،یک نوعی روانشناسی قومی ملی ما هم هست از نظر تاریخی و این رو ثبت می‌کنه،من یه گوشه هایی رو میگم که کجاها هست.این رمان در سرزمین پهناور و کویری خراسان اتفاق میفته که ویژگی‌های طبیعیش و جغرافیاییش و اقلیمیش شیوه و سبک زندگی مردم و ارتباطات گوناگونی که بین این مردم و سرزمینشان هست به زیبایی و با رنگ بسیار تصویر میشه،مثلا تو فصل اولش یه شخصیتی هست به نام عبدوس از کردهای میشکالیه که در شمال خراسان زندگی می‌کنه.من از شما خواهش می‌کنم به جزئیات این توضیحاتی که من میدم دقت بکنید اون جزئیات خیلی مهمه در درک جغرافیا و مسائل اجتماعی که در اون روستا و روستاهای اطراف هست و طبیعتا سراسر ایران می‌تونید همونطور که عرض کردم چنین چیزهایی رو ببینید،علت این که روی این تاکید می‌کنم اینه که کسی که بر مبنای ژئوپلیتیک تحلیل می‌کنه به ریزه‌کاری‌ها توجه زیاد داره،تو جهان امروز کسی که بخواد تحلیل بکنه بر مبنای ژئوپلیتیک به زبان بدن مثلا فرض کنید دیپلمات ها جاهایی که همدیگه رو ملاقات می‌کنند فضای اونجا نوع نگاهشون به همدیگه، شیوه‌ی دست دادن،هزار و یک نکته‌ی ریز بهش توجه می‌کنن و از اون طریق بتونن به اطلاعات پشت پرده‌ای که ندارند و فقط اون سیاستمدارها و اون دیپلمات‌ها دارند از این طریق بتونن دسترسی پیدا کنن.حالا در ارتباط با رمان‌ها هم همینطوره باید به جزئیات دقت کرد و نمره گذاری کرد و رتبه‌بندی کرد و با هم جمع کرد و بر مبنای اون تحلیل کرد،علتش اینه که من تاکید می‌کنم به جزئیات لطفا دقت بکنید. بله داشتم میگفتم که عبدوس از کردهای میشکالیه که در شمال خراسان زندگی می‌کنه.یه پرانتز اینجا باز کنم،عامل اصلی انتقال ایلات و طوایف کرد به خراسان همونطور که قبلا گفتم در پادکست‌های دیگه مسئله‌ی دفاع از مرزها و تقویت مرزهای خراسان بود یعنی این کردها به اراده‌ی خودشون نرفتن در اونجا بلکه اونجا کوچانده شدند به نواحی مرزی شمال خراسان این امکان رو به وجود آورد تا این گروه‌ها با توجه به نوع زندگی که داشتن بین کوه‌های هزار مسجد مقیم بشن.اولین کسی که اینها رو به این منطقه کوچ داد شاه اسماعیل صفوی بود و بعدشم شاه عباس،هدفشون هم به اصطلاح دفاع از مرزهای خراسان بود.اولین گروهشان سال هزار و پانصد و هفت میلادی یعنی شش سال بعد از به قدرت رسیدن شاه اسماعیل به اون منطقه کوچ داده شدند،اون موقعی بود که شیبک‌ خان بعد از اینکه خراسان را تصرف کرده بود در سال هزار و پانصد و هفت به فکر چپاول به اصطلاح جاهای دیگه ایران افتاد و به کرمان حمله کرد و بعد یه سری درگیری‌هایی بین سپاه ایران و اون ها در می‌گیره و سپاه به اصطلاح ایران یعنی اون موقع سپاه صفوی به پیروزی میرسه،منتها این تموم نمیشه این حملات، این حملات در دوره‌ی شاه عباس هم وجود داشته و ادامه پیدا کرده پس این یک واقعیت تاریخیه،این داستانی که در کتاب مطرح میشه به اصطلاح افسانه نیست مبتنی بر یک داستان واقعیه.بله داشتم عرض میکردم که عبدوس از کرد های میشکالی که در شمال خراسان زندگی می‌کنه ایشون به خاطر ازدواج با دختری به نام مهتاو که یک کنیز بلوچ بوده به خاطر این ازدواج از قبیله‌ی خودش ترد میشه و میره به سمت کردهای توپکالی و به عنوان چوپان یه زندگی جدیدی رو اونجا شروع می‌کنه.ثمره‌ این ازدواج دختر زیبایی به نام مارال که من قبلا ایشون رو به نوعی به شما معرفی کردم،باز به اون معرفی برمی‌گردم خلاصش وقتی مارال به سن ازدواج می‌رسه سمسام‌ خان برادرزاده‌ی نیرم خان میره خواستگاریش اما عبدوس دوست نداره بهش جواب رد می‌ده و مارال رو به دلاور که مثل خودش چوپونه به اومن میده،به این هم توجه بکنید باز مارال تصمیم نمی‌گیره پدرش تصمیم میگیره.طبیعتا نیرم خان از این قضیه دلخوره،یک برنامه ای میریزه،یک برنامه از پیش تعیین شده دلاور و عبدوس رو وارد یک درگیری می‌کنه،دلاور و عبدوس و رجب کشمیر چوپون های این آقای نیرم خان بودن،نیرم خان گله رو می‌فرسته به یک دشتی که متعلق به یه خان دیگه‌ای بوده،مباشر اون خان با چوپون های نیرم خان درگیر می‌شه و نتیجه‌ی این درگیری این میشه که اون کشته میشه.سه تا چوپان آقای نیرم خان میوفتن زندان و در شهر سبزوار میرن یعنی تو زندان سبزوار میرن،خوب مارال چی میشه؟مارال در آن واحد هم حمایت پدرش و از دست میده هم حمایت نامزدش رو.از قرار مهتاب مادر مارال زن آقای عبدوس از غصه مریض میشه و می‌میره،چندتا گوسفندی هم که عبدوس با زحمت به قول معروف فراوان جمع‌آوری کرده بود برای خودش به دلیل بیماری و نبودن چوپان و مسائلی از این است متاسفانه تلف میشن.صمصام خان به دفعات گوناگون به مارال حمله می‌کنه و در حقیقت می‌خواد بهش تجاوز کنه اما مارال همیشه با چنگ و دندان از دستش در میره آخرشم یه روزی میره ملاقات پدرش و به پدر و نامزدش میگه که قصد داره بره پیش عمه‌اش در کلیدر،خوب؟تا اینجارو داشته باشید یه توضیحی در مورد کلیدر بدم.کلیدر روستایی از توابع بخش سرولایت نیشابور در فاصله‌ی صد و پنجاه کیلومتری مشهد،نود کیلومتری شمال غربی نیشابور،بیست کیلومتری جنوب شرق شهر چکنه مرکز بخش و در آخرین سرحدات رشته کوه بینالود واقع شده.بیشتر مردم روستا سرولایت به زبان ترکی حرف می‌زنن ولی مردم روستای کلیدر یه جور گویش فارسی دارن با لهجه‌ البته خاص همون دهشون یعنی لهجه کلیدری،نام خانوادگی بیشتر اهالی محله یعنی کلیدر کلیدریه،مردم روستا القاب و نام پدر یکدیگر رو می‌شناسن،با القاب میشناسن یکدیگر رو.پس این روستا وجود داره و این روستای تاریخی منبع الهام یکی از برجسته‌ترین آثار ادبی کشورمون شده یعنی رمان کلیدر نوشته آقای محمود دولت‌آبادی.داشتم از مارال حرف می‌زدم و تصمیمش برای رفتن به کلیدر.عبدوس که حالا تو زندانه و دامادش دلاور یعنی نامزد مارال سال‌ها بود که با خواهرش که عروس کلمیشی ها شده بود قهر بوده ولی چون تو این وضعیت بد قرار داشته مانع رفتن مارال به اونجا نمیشه،برای اینکه چاره‌ای جز این نداشت.حالا یه توصیف زیبای دیگه‌ای از مارال و اسبش و نگاهش به اون سمت.مارال با گرآت یا همان اسب سیاه که دلاوربهش هدیه داده به طرف کوه‌های کلیدر میره.مارال سر به بالای کوه‌های کلیدر گرداند،کوه‌های فرونشسته در تاری شبانه کوه‌های پیوسته به بینالود فراتر از آن هزار مسجد،پرواز خیال روزهای داغ و شب‌های سرد،های و هوی محله و واق واق سگان و حرای چوپانان هنگام کوچ،پشت پشت گوسفند دسته دسته مرد،چه شبهایی بودند آن شب‌ها چه شبهایی بودند مگر تمامی داشتند،لحظه‌های کند سمج طولانی پر از شتاب قلب‌ها، شب‌های کلیدر دیگر بودند سبک و بی‌قرار خوش‌نسیم داشتند،عطر خاک و علفش دماغ را مست می‌کردند،ماه کلیدر پنداری فراخ دست تر می‌تابید،شب کلیدر زلال تر بود کم هولتر.بگذریم،مارال قبل از رفتن به کاروانسرای حاج نورا که چسبیده بود به ساختمان شهربانی شب رو تو اونجا می‌مونه،پیر خالو صاحب کاروانسرا شروع می‌کنه باهاش سر حرف رو وا کردن و از زندگی عمه بلقیسش میگه که سه تا پسر داره اسمش هست گل ممد خان محمد و بیگ محمد و یه دختر داره به نام شیرو.خان محمد که تو یک دزدی با پسر خاله‌اش در ارتباط با یک دکان‌دار چمن سیاه همراه بود به زندان افتاده.علی‌اکبر که پسرخانه‌ی خان محمد پول میده به شهربانی آزاد میشه و گناه دزدی میفته گردن خان محمد،دزدی هم مربوط می‌شد به ربودن گوسفندهای حاج حسین چارگوشلی که علی اکبر بابلی بندار گوسفندان رو بین خودشون تقسیم کرده بودن.خان محمدی که حالا تو زندان بود کینه شدیدی پیدا کرده بود و این کینه داشت آتیشش می‌زد.همسرش صمد و پسر کوچکش که قادر به خوب حرف زدن نبوده میرن خونه‌ی پدرزنش و اون پسرک به تدریج لال میشه،خان محمد پسر ارشد بلقیس کلمیشیه،گل محمد پسر دومشونه و در خدمت سربازی چند تا نشان درجه یک گرفته،جوون زیاد رشیدی نیست اما شجاع،تو جنگ‌هایی که حکومت بردتش یعنی حکومت شرکتش داده رشادت‌های زیادی از خودش نشون داده و در نهایت وقتی خبر کشته شدن دوستش علی هراتی رو مجبور میشه به همسرش زیور بده برای نجات اون زن از بی‌کسی وناامیدی اون و به عقد خودش در میاره.بلقیس از این ازدواج ناراضیه چون که زیور بچه دارم نمیشه.بیگ محمد پسر کوچیکه بلقیس زن نداره،شیرو تنها دختر بلقیس برای علی اکبر حاج پسند خواستگاری شده گل‌اندام خانم خواهر بزرگ عبدوس شیرو رو برای پسر بزرگ خودش که زنش رو از دست داده و صاحب یک دختر مادر مردست خواستگاری کرده،شیرو حاضر نشده که با اون ازدواج کنه یعنی حاضر نشده عروس یه مرد زن مرده  بشه،اون یعنی شیرو عاشق یه خواستگار دیگش به نام ماه درویشه که خوش نشینه و سیدی هست که نقالی می‌کنه و روزه می‌خونه.پسرای بلقیس حاضر نیستن خواهرشون زن یک مرد به اصطلاح نادار بشه یا خوش نشین یا خوشه چین،اصطلاحات گوناگونی براشون به کار می‌گرفتن.همه‌ی خبرها رو پیر خالو به مارال میده و آخرشم میگه زمستان سختی در پیش خواهند داشت چون که بارون نیومده گوسفندا آذوقه لازم برای پروار شدن ندارند و مارال با وجود دانستن همه‌ی این مشکلات خانواده بلقیس چاره‌ای نمی‌بیند جز اینکه بره پیش عمش و با اون اسب تیزرو خودش گرآت به سمت سوزنده که بین نیشابور و سبزوار حرکت می‌کنه.این قسمت داستان رو من قبلا براتون به تفصیل گفتم و نوشته‌ی زیبای آقای دولت‌آبادی رو براتون خوندم،آبتنی مارال در برکه رو.برای اینکه داستان امروزمون رو ادامه بدیم باز به همون برکه و مارال می‌رسیم ولی خلاصه ازش رد می‌شیم.مارال و اسبش خسته میشن به همون برکه‌ یا همون کاه ریز می‌رسن،مارال هوس می‌کنه که تو آب تن شویی کنه،گل محمد بدون اینکه مارال رو بشناسه از پشت نیزارها تماشاش می‌کنه،دچار هیجان و تشویش میشه قبلا براتون توضیح دادم،گل محمد سوار شترش میشه و میره میره به سمت خرید آذوقه قسطی در حقیقت میره به مغازه‌ی بابلی بندار دکان دار روستای قله‌چمن و در راه بازگشتش به سوزنده زمین‌های به اصطلاح دین کار   35:09   میره اونجا تا این آذوغه‌ای که تهیه کرده به خانواده کلمیشیا برسونه.مردهای کلمیشی تو محله تو چادرها به سر می‌برند و گله خودشون رو مراقبت می‌کند گل‌محمد هم به خاطر محصول دیم کار سوزنده با زنان کلمیشی مشغول درو کردنه،به خاطر محصول کم عصبانیه و دوست داره کار درو دیم رو بده به دست خانوما و خودش بره شهر پیش برادرش و خان عمو صبرو داماد خان عمو مشغول چوپونی بشه اما کلمیشی ها به اصرار اون رو فرستادن به سوزنده چون تو اونجا خونه‌های خشتی ساختن هم استراحتگاهی برای کوچ ییلاق و قشلاق داشته باشن و هم بتونن اونجا دیم کاری بکنن به اصطلاح،سوزنده هم یک دشتی هست بین کوه‌های کلیدر که ییلاقشونه و طاقزار که قشلاقشونه.مارال بعد از اینکه لباسش رو می‌پوشه می‌بینه که یک مرد اونجا وایساده،یک مرد غریبه ای داره نگاه میکنه و بعد فرارش میره به سمت سوزنده.تو راه آقای ماه درویش و میبینه که آقای ماه درویش اصرار داره یه پیغام رو با یه دستمال ابریشمی به شیرو بده،مارال وقتی به سوزنده میرسه با استقبال گرم عمش،عمه بلقیس مواجه میشه شیرو رو هم میبینه،اولش تصمیم می‌گیره به خاطر احترام به عمش پیغام ماه درویش رو به شیرو نده ولی وقتی می‌بینه شیرو خیلی گریه میکنه دلش می‌سوزه و یواشکی بهش میگه که ماه درویش در نیمه شب منتظرشه و اون با شناسنامه اش باید بره اونجا که با هم بتونن فرار کنن.شیرو هم منتظر یک فرصت مناسب لحظه شماری می‌کنه.زیور زن گل محمد به خاطر خراب کردن خمیر نان تو تنور سرزنش میشه از طرف بلقیس عمه مارال اما مارال با استادی تمام به اصطلاح نون می‌پزه.بلقیس با تعریف هایی که از مارال میکنه که طبیعتا زیور رو یه جورایی خار می‌کنه اینجا،گل محمد از راه می‌رسه از گران شدن اجناس یا گران کردن اجناس باید بگم توسط بابا گلی شکایت میکنه و مادر دلداریش میده،میگه زمستان امسال رو رد بکنیم قرض های خودمون رو میدیم.گل محمد با دیدن مارال حالت بهت بهش دست میده با حالت بهت بهش نگاه می‌کنه زیور هم یواشکی این نگاه‌ها رو دنبال می‌کنه نگاه های مشکوک شوهرش رو و شرمی که توی چهره‌ی ماراله و طبیعتا عکس العملی نشون میده که عکس العمل مناسبی نیست و مارال در این رابطه ناراحت میشه.صبر خان و خان عمو برای گل محمد پیغام می‌فرستند که برن دختر دزدی برای داییشان دایی مهدیار،مهدیار جوان رشیدی هست،برادر کوچکتر عبدوسه اما اهل کار نیست بیشتر اوقاتش با دزدی و عیاشی و اینطور چیزها می‌گذره.مهدیار عاشق صوقی برادرزاده‌ی حاج حسین چارگوش‌لی شده،اون شبی که گلمحمد با چهار تا مرد دیگه به چهارگوشلی میره شیرو هم با ماه درویش فرار می‌کنه.داستان خیلی طولانیه من نمیتونم تمام رمان رو براتون تعریف بکنم خودتون بقیش رو بخونید من عذر می‌خوام که اینجا باید قطع بکنم چون واقعا وقت زیادی می‌بره ولی می‌خواستم یک شمه ای از این رمان بسیار زیبا و پر از فکر و اندیشه به شما به دست داده باشم و بگم که تحلیلگران جدی باید به این نکات ریز و ظریف و بسیار تیزی که که در فصل فصل این رمان هست دقت بکنن تا بتونن تحلیل درست‌تری از جامعه‌ی ایران داشته باشند حتی اگر اهل ژئوپلیتیک نباشند از نقطه نظر جامعه‌شناسی روستایی در ایران این ابزار بسیار بسیار خوبیه در دست اینگونه آدم‌های جدی که بتونن جامعه رو خوب بفهمند.به هر صورت گل محمد داستانش داستان تراژیکیه و پایان غم‌انگیزی داره ولی به نظر اکثر مردم سبزوار یک قهرمان بود که مظلوم واقع شده بود و طبیعتا شکست خورده بود.ارباب‌ها با اونایی که کار گل محمد به ضررشون تموم میشد بعد از مرگ گلمحد قصدشون این بود که گل محمد رو بیشتر خار و  خار تر کنند ولی با تمام حرکات اونها گل محمد بعد از مرگش هم مورد محبت مردم بود و این مردم درباره‌ی گل محمد شعر های زیادی می‌ساختن و می‌خوندن و از این قهرمان مظلوم تجلیل به عمل می‌آوردند و تنها عکسی که ازش موجود بود که اونم مربوط به کشته شدنش منظورمه،عکس مربوط به کشته‌شدنش رو به عنوان قهرمان شهید به دیوار اتاقشون به یادگار آویزان می‌کردند.دوبیتی‌هایی که در وصف گل محمد خوندن بعضی ها معتقدن که مادرش گفته بعضی ها هم میگن که زنهای سبزواری به کسی که مورد دلسوزی قرار گیره نه جان میگن و به خاطر همین میگن این دو بیتی‌ها رو اونا خوندن و بعضی هم معتقد هستند که این دو بیتی هارو یه پیرزنی خونده که در زمان خودش مورد حمایت گل محمد بوده و پیرزن علاقه‌ی عجیبی به گل محمد داشت و اون پیرزن هم همینطور به این پیرزن بسیار علاقه‌مند بود.آقای محسن فصیحی یکی از معلم های شهر سبزوار در این باره میگه نقل قول می‌کنم ازشون:کوچکتر که بودم مادربزرگم پشت دستگاه پشم ریسی دستیش همونطور که پشم می رشت چهار بیتی‌هایی که مربوط می‌شد به بعد از کشته شدن گل محمد می‌خواند و من غرق و مبهوت این چهار بیتی ها که از زبان مادر گل‌محمد گفته میشد بودم،چه روزها و شب‌ها که در عروسی‌ها و در محافل شبانه یا در موقع درو گندم یا هنگامی که زن‌ها پنبه می‌ رشتند این چهار بیتی‌ها را می‌خواندند و از همان زمان کودکی با این چهار بیتی ها خو گرفته بودند و زیر لب گاهی وقت‌ها در تنهایی زمزمه می‌کردند و آن چه از آنها هنوز یادم می‌آید این چنین بود.من پیشاپیش از آقای فصیحی و همه‌ی کسانی که سبزواری صحبت می‌کنند عذر می‌خوام اگر کلمات رو درست ادا نکردم.صد بار گفتم همچین مکن ننه گل‌محمد زلف های سیاه قیچی مکن ننه گل محمد،صد بار گفتم پلو مخور ننه گل ممحمد،ور دور کوه‌ها تو مخور ننه گل محمد،صد بار گفتم یاغی مرو ننه گل محمد،رفیق الاقی مرو ننه گل محمد،الداغی بی‌وفا ننه گل محمد،تا آخر دنیا با تو نیای گل محمد،اسب سیاه دجولنس ننه گل محمد،این جولونا همیشه نس ننه گل محمد،اسب د بیشه نس ننه گل محمد،وصف شما د ایرونس ننه گل محمد،عکس شما تهرونس ننه گل محمد،کو جرقه جرقه شمشیرت ننه گل محمد،کو درقه درقه هفت تیرت ننه گل محمد،کو اجاقت کو اتاقت ننه گل محمد،کو برارای غول چماقت ننه گل محمد،گل محمد در خواب دبین ننه گل محمد،تفنگشم برنا بی ننه گل محمد،اون تخم مرغ های لایه نونت ننه گل محمد،آخر نرفت نوش جونت ننه گل محمد،قد بلندت شوه رفت ننه گل محمد،زن قشنگن بیوه رفت ننه گل محمد،فشنگ ببنند قطار قطار ننه گل محمد،وقت بور به جنگ سبزوار ننه گل محمد، الهی بمیره قاتلت ننه گل محمد،خونک ره دل ما هارت ننه گل محمد.اولین گام با خبر شدن از آینده پیش بینیه و این باور ذهن انسان رو به سمت آسمان و کهکشان و ستاره‌های درخشان ذوق میده اما اینکه چگونه و چه وقت هرگز از تاریخ دقیقش سندی دیده نشده،شاید برگرده به اون وقتایی که حتی خط و زبانم شکل نگرفته بود،این رو ما می‌دونیم که بشر همیشه میخواد بدونه که آینده چی میشه و سرنوشت خودش و دیگران چی بوده و چه خواهد شد.دست یافتن به این اکسیر برای بشر همیشه شیرین و جالب بوده برای نمونه می‌تونم این و بگم یه جایی هست تو شاهنامه که گشتاسب از شاه طهماسب می‌خواد درباره‌ی آینده‌ی جنگ پیشگویی بکنه،ببایدت کردن اخترشمار بگویی همین مر مرا روی کار که چون باشد آغاز و فرجام جنگ که را بیشتر باشد اینجا درنگ.همون طور که می‌بینید شعر خیلی خوب می‌تونه نبض،دماسنج و قطب نمای جامعه باشه.نمونه‌های زیادی هست در همه‌ی فرهنگ‌ها هست از آقای فریدمن گفتم،مثلا تو قصیده او او سگ های شما نیز بگذرد مال سیف فرغانی حمله‌ی مغول و در تاریخ فلات ایران دوره گذرایی می‌دونه تو این شعر.یکی از مهارت‌های شعرای خوب نوعی پیشگویی رویداد هاست نه همه‌ی شعراشون نه همه‌ی نوشته‌هاشون ولی در بعضی از ادبیات شون اشاره‌هایی هست که مسائل آینده رو به نوعی پیش‌بینی می‌کنند.فروغ فرخزاد در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شعری داره کسی که مثل هیچ‌کس نیست البته این و بگم که این شعر هفت‌ سال بعد از درگذشت شاعرش در سال هزار و نهصد و پنجاه و دو چاپ شده،طبیعیست هفت سال پیشتر از اون نوشته شده.این شعر اینجوری پیش‌بینی کرده و به زیبایی:کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده‌ام،کسی می‌آید کسی می‌آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچکس نیست مثل پدر نیست مثل انسی نیست مثل یحیی نیست مثل مادر نیست و مثل آن کسی است که باید باشد و قدش از درختای خانه‌ی معمار هم بلندتر است و صورتش از صورت امام زمان هم روشن‌تر و از برادر سید جواد هم که رفته  رخت پاسبانی پوشیده است نمی‌ترسد و از خود سید جواد هم که تمام اتاق‌های منزل ما که مال اوست نمی‌ترسد و اسمش آنچنان که مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند یا قاضی القضات است یا حاجت‌ و الحاجات.نماد ها و اشاراتی که تو این شعر هست که البته من فقط بخش کوتاهی ازش خوندم این اشارات اشاره داره به فرهنگ اون جامعه،فرهنگ مذهبی جامعه که فرهنگ شیعیه،سید جواد، امام زمان،نماز،سبز،قاضی القضات،حاجت و الحاجات.شعر می‌تونه پیش‌بینی کنه به قول زنده‌یاد اسماعیل خویی شاعر معاصر ایران تعریفی از شعر ارائه میده که تعریف زیباییه،میگه گره خوردگی‌های اندیشه و خیال در برابر واقعیت و ما دقیقا اون تعریف و تو این شعر به نوعی داریم میبینیم که ما بر اساس اون تعریف تخیل تو اون شعر می‌بینیم پیش‌بینی میبینیم خلاقیت می‌بینیم حس توش هست فکر هست و همه‌ی این‌ها رو تو این شعر میتونید شما ببینید،تخیل می‌تونه تصویر تولید کنه و این تصویری هست که فروغ فرخزاد از یک آینده داده،این تصویر یک پیش‌بینی از آینده است.این تصویر انگاری سوای احساس پنجگانه‌ی آدمی به زایش درآمده.تصویر پیش بینانه ایست که از چفت و بست هایی درست شده که بنیان‌های واقعی پیدا کرده در جامعه‌ی ایران.شما می‌تونید عناصر پیش‌بینی ژئوپلیتیک وار رو توی این شعر به خوبی ببیند.

Radio51_Admin وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *